گندم جونگندم جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

گندم طلائی ما

ماه نگار 64

عشقدونه سلام ،اومدم با خاطرات این ماه 24 شهریور تولدم بودکه بابامرتضی و خاله مهسا یه سورپرایز عالیییی برام داشتن و تو فروشگاه یه شب زودتر برام تولد گرفتن و من هم غافلگیر شدم و هم خیلیییی خوشحال از داشتن همچین مرد فرشته ای آخه با مشغله ی کاری که داره اصلا فکرشو نمیکردم یادش بمونه تعطیلات عاشورا وتاسوعا رو داشتیم که صبح تاسوعا راه افتادیم سمت کیاکلا و فردای عاشورا هم برگشتیم رشت،بعد سه ماه رفته بودیم و حسابی دلم برای همه تنگ شده بود و شما جمعه صبح کلی گریه کردی که چرا انقدر زود داریم میریم یه اتفاق دیگه هم آبسه کردن دندونت بوده و ما خیلیییی ناراحتیم،به خاطر بی سوادی یه دکتر احمق که دندونت و بد ترمیم کرده بود کلی درد و تب و تحم...
17 مهر 1397

اولین روز پیش دبستانی

عشقدونه ی ما کی انقدر بزرگ شدی که مدرسه ای شدی،اصلا باورم نمیشه برای پیش دبستانی همون مهدی که پارسال رفتی ثبت نامت کردم چوم هم محیط و مربی هاشو دوست داشتی و هم دوستهاتو،دلم نیومد هم امسال محیطتو عوض کنم هم سال بعد،انشالله سالی پر از یادگیری و شادی داشته باشی البته با یه روز تاخیر رفتی چون اول مهر تب شدید داشتی به خاطر آبسه ی دندونت سپردمت به خدا اسم مربی امسال تون خاله کتی هست و این گلدون بنفشه رو براش بردی فرمتون همون پارسالیه ست و مال شما هم نونو بود به حدی که امروز همه تعجب کردن چقدر تمیز مونده اینم وسایل پیش دبستانی که شن جادویی و رنگ انگشتی توشون نیست چون یه...
2 مهر 1397

ماه نگار 63

عشقدونه سلام روال زندگیمون به کل تغییر کرده،اوایل یکم بهونه میگرفتی که بابا کجاست،آخه بابامرتضی معمولا ظهرها فروشگاه و باز نگه میداره،ولی کم کم داری عادت میکنی و خیلی اونجا رو دوست داری فعلا شنبه ها  و دوشنبه ها مهد میری و روزهای دیگه صبح ها با هم میریم فروشگاه،عصرها هم بعدیه استراحت حسابی که معمولا 3 ساعت میخوابی بازم میریم فروشگاه،البته اخیرا بعدازظهرها کمتر میریم آخه من تو خونه خیلی کار دارم و اینکه از مهر دیگه بعدازظهر نمیریم چون شما پیش دبستانی میری و کلی کار داری از تغییرات دخترکمون بگم که حسابی معاشرتی شده،مشتری که میاد یه سلام خوش امدید خوشگل میگی و رو لب همه خنده میاری،و خیلی جاها میگی مامان من در خدمت مشتری با...
2 مهر 1397
1